راچمن (۱۹۹۳) نخستین کسی بود که مشاهده کرد مبتلایان به وسواس فکری – عملی اغلب افکار و اعمالشان را در ذهن خود “ادغام” میکنند. این پدیده که اکنون “ادغام فکر و عمل” نامیده میشود توسط شافران، توردارسون و راچمن (۱۹۹۶) به دو زیرمجموعه اصلی تقسیم شده است. بنا به تعریف شافران و همکاران (۱۹۹۶)، “ادغام فکر و عمل اخلاقی” باوری مبنی بر آن که داشتن یک فکر غیر قابل قبول به لحاظ اخلاقی با عمل کردن به آن فکر ناراحتکننده یکسان است. همچنین “ادغام فکر و عمل احتمال” عبارت است از باوری مبنی بر آنکه تفکر درباره یک رویداد ناراحتکننده یا غیر قابل پذیرش، احتمال به وقوع پیوستن آن را زیاد خواهد کرد. پژوهشها حاکی از آنند که ادغام فکر و عمل “مولفه علّی[۱۹۴]” در پدیدآیی برخی از انواع افکار مزاحم است و میتواند برخی محرک های خنثی را به وسواسهای فکری تبدیل کند (راسین، مرکل باخ، موریس و اسپان[۱۹۵]، ۱۹۹۹). به عنوان مثال، افکار مزاحم جنسی در افراد بدون OCD شایع است (بایرز[۱۹۶]، پوردون و کلارک، ۱۹۹۸) اما به سبب نقش منحصر به فرد ادغام فکر و عمل در به وجود آوردن OCD، افراد مبتلا به این اختلال به علت ادراک مهارپذیری پایین این افکار مزاحم، دچار رنج و زحمت فراوان میگردند. (کلارک، پوردون و بایرز، ۲۰۰۰).
سومین دسته از باورهای مرتبط با اهمیت بیش از اندازه افکار، تفکر جادویی است که شامل اعتقاداتی است که با قوانین معمول علت و معلولی مغایرند (گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی، ۲۰۰۱) و باورهایی مانند خرافات، عقاید انتساب و اشتغالات ذهنی عجیب را دربرمیگیرد. تفکر جادویی به طرق مختلف در اختلال وسواس نمایان میشود که یکی از آنها ادغام فکر و عمل است بدین معنا که فرد تعبیری به کار میبرد مبنی بر آن که داشتن یک فکر به تنهایی آن را واجد اهمیت میکند (فری استون[۱۹۷]، روم و لادوکور، ۱۹۹۶). درجاتی از تفکر جادویی و خرافات در تشریفات وسواسی دیده میشود مانند انجام برخی آیینهای بیمعنا به منظور جلوگیری از برخی پیامدهای آسیبزا مانند بیماری و مرگ. با وجود آنکه افراطی بودن، عدم ارتباط با واقعیت و به کارگیری به منظور خنثیسازی، در تعریف اعمال وسواسگونه در نظر گرفته شده، ما برخی از آنها ظاهراً جادوییترند و فاصله بیشتری از قوانین طبیعی معمول اتخاذ میکنند. مثلاً تکرار عددی خاص به تعداد ۴۰ مرتبه برای خنثی کردن پیامدی خاص، خرافیتر و جادوییتر از وارسی وسواسگونه شیر گاز است (محمدزاده، ۱۳۸۸). تغییرات حسی مانند ظهور صداها، نغمهها، مزهها یا حسهای لمسی نیز از دیگر راههای بازنمایی تفکر جادویی در اختلال وسواس فکری – عملی است که اصطلاحا “توهمات استدلالی[۱۹۸]” نامیده میشود (یاریوراتوبیاس، کامپیسی[۱۹۹]، مک کی[۲۰۰] و نظیراغلو[۲۰۱]، ۱۹۹۵).
تحقیقات اخیر نشان میدهد که تفکر جادویی در اختلال وسواس فکری – عملی با صفات اسکیزوتایپی مرتبط است و نیز ارتباط مثبتی میان ادغام فکر و عمل احتمال، اما نه ادغام فکر و عمل اخلاقی، و صفات اسکیزوتایپی وجود دارد (لی و همکاران، ۲۰۰۵). لی و همکاران (۲۰۰۵) پیشنهاد کردند که ممکن است تفکر جادویی اسکیزوتایپی، ادغام فکر و عمل را در فرد افزایش داده و وی را مستعد ابتلا به وسواس کند، و نیز دریافتند که در رابطه میان تفکر جادویی و نشانههای اختلال وسواس، ادغام فکر و عمل نقش متغیر میانجی را ایفا میکند. اینشتین و منزیس (۲۰۰۴) نیز اظهار داشتند که تفکر جادویی فصل مشترک میان باورهای خرافی، ادغام فکر و عمل و شدت نشانههای وسواس فکری- عملی است و در پاتولوژی این اختلال نقش پایداری دارد.
تحقیقات انجام شده حاکی از آن است که میان ادغام فکر و عمل و سرکوب افکار رابطه نزدیکی وجود دارد. راسین و همکاران (۲۰۰۰، ۲۰۰۱) بر اساس یافتههای پیشین مبنی بر رابطه مستقیم میان سرکوب افکار و شدت نشانههای OCD از یک سو (وگنر[۲۰۲]، ۱۹۸۹) و ادغام فکر و عمل و سرکوب افکار از سوی دیگر (راچمن، ۱۹۹۳)، این فرض را مطرح کردند که ادغام فکر و عمل از طریق افزایش سرکوب افکار، سبب به وجود آمدن و شدت یافتن نشانههای OCD میشوند. بررسی آنها (راسین و همکاران، ۲۰۰۱) نشان داد که سرکوب افکار به طور دورهای ناراحتی ناشی از افکار وسواسگونه برآمده از ادغام فکر و عمل را کاهش میدهد، اما در درازمدت وسواس فکری – عملی را شدت میبخشند. به عقیده آنها ادغام فکر و عمل سرکوب افکار را راهاندازی میکند که آن نیز به نوبه خود سبب بروز نشانههای OCD میگردد. راسین و همکاران (۲۰۰۱) دریافتند که شدت اختلال (چه در وسواس فکری – عملی و چه در سایر اختلالات اضطرابی) با ادغام فکر و عمل و سرکوب افکار مرتبط است.
۳-۴-۱-۲ اهمیت کنترل افکار
اهمیت کنترل افکار توسط گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی (۱۹۹۷) چنین تعریف شده است: ارزیابی بیش از اندازه از اهمیت تحت کنترل درآوردن افکار، تصاویر و یا تکانههای مزاحم، و این باور که چنین کاری هم امکانپذیر و هم مطلوب است. به علاوه اهمیت کنترل افکار به چهار طریق بروز مییابد (گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی، ۱۹۹۷):
-
- اعتقاد به اهمیت ردیابی رخدادهای ذهنی و گوش به زنگ بودن[۲۰۳] برای آنها
-
- باورهایی درباره پیامدهای اخلاقی عدم موفقیت در کنترل افکار
-
- باورهایی مبنی بر پیامدهای روانشناختی و رفتاری عدم توانایی در کنترل افکار
-
- اعتقاد به کارایی در کنترل کردن، بدین معنا که تلاشهای فرد در کنترل افکار، به خصوص در درازمدت، باید به موفقیت بینجامد.
اساسا اهمیت کنترل افکار به باورهای افراد درباره داشتن و کنترل کردن برخی افکار یا تصاویر ذهنی اطلاق میشود که به باورهای فراشناختی نیز مشهورند. به عقیده یانک[۲۰۴]، کالاماری، ریمان[۲۰۵] و هفلفینگر[۲۰۶] (۲۰۰۳)، این باورها “تفکر زیاد درباره تفکر” هستند و نشان داده شده که میتوانند اختلال وسواس فکری – عملی را از اختلال اضطراب فراگیر متمایز کنند. گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی (۱۹۹۷) در توصیف اهمیت کنترل افکار، به طور گستردهای به بررسی کلارک و پوردون (۱۹۹۳) استناد کرده است که این ویژگیها و باورها را برای اهمیت کنترل افکار برمیشمرد: ۱- نظارت افراطی بر حضور یا غیاب افکار مزاحم ۲- اعتقاد به این که این افکار مزاحم پیشبینی کننده فاجعه هستند ۳- این باور که فرد در مقابل آسیب ناشی از افکار مسئول است ۴- اعتقاد به این که به منظور اجتناب از آسیب و کاهش رنج و ناراحتی، فرد باید افکارش را کنترل کند.
در حالی که بیشتر افراد گهگاهی تلاش میکنند تا افکارشان را سرکوب کنند، مبتلایان به اختلال وسواس فکری – عملی باورهای فراشناختی انعطافناپدیری دارند که موجب میگردد برای سرکوب افکارشان دست به تلاشهای فعال و گسترده بزنند (پوردون و کلارک، ۲۰۰۲). متاسفانه هرقدر که فرد بیشتر گوش به زنگ نظارت بر افکار و سرکوب آنها باشد، شدت بروز آن افکار بیشتر خواهد شد (سالکووسکیس و کمپل[۲۰۷]، ۱۹۹۴). این گونه فراشناختها دربرگیرنده معنای ضمنی روشنی هستند، چنان که پوردون و کلارک (۲۰۰۲) به این موضوع اشاره میکنند که آن دسته از افراد که معتقدند کنترل ذهنی بخش مهمی از تسلط بر خود[۲۰۸] است، برای نیل به کنترل ذهنی دلخواه از خود بسیار مایه خواهند گذاشت. اشخاصی که به این موضوع باور دارند که افکار ناخواسته نمایانگر لغزش در کنترل ذهنی است و باید برای نیل به کنترل ذهنی کامل تلاش نمود، در صورت بروز افکار مزاحم در جهت برقراری دوباره کنترل ذهنی سرمایهگذاری روانی زیادی خواهند کرد.
این یافتهها حاوی دلالتهای مهمی برای افراد دارای وسواس مذهبی – اخلاقی است که اغلب به طور جدی در جستجوی “افکار پاک و منزه” هستند. در حالی که به گفته راچمن و شافران (۱۹۹۹) تنها بخش کوچکی از افکار روزانه ما حاصل گزینش ارادی است، افراد مبتلا به وسواس اغلب باور دارند که باید بر تکتک افکارشان تسلط کامل داشته باشند. جالب آن است که نیمی از گویههای مقیاس وسواس مذهبی – اخلاقی پن (آبراموویتز، هاپرت[۲۰۹]، کوهن[۲۱۰]، تالین[۲۱۱] و کاهیل[۲۱۲]، ۲۰۰۲) به لحاظ محتوایی با ناراحتیهای حاصل از افکار مزاحم غیر اخلاقی مرتبطند. بنابراین میتوان به طور ضمنی چنین نتیجه گرفت که کنترل افکار نقش مهمی در وسواس اخلاقی مذهبی ایفا میکند.
ولز[۲۱۳] و و دیویز[۲۱۴] (۱۹۹۴) پرسشنامه کنترل فکر[۲۱۵] را به وجود آوردند و دریافتند که افراد به پنج طریق افکار خود را کنترل میکنند: ۱- پرت کردن حواس[۲۱۶] خود با فکر کردن به چیزهای دیگر ۲- تعامل اجتماعی[۲۱۷] به منظور کسب اطمینان یا متوقف کردن تفکر ۳- نگرانی[۲۱۸] درباره چیزهای دیگر یا نگرانیهای گذشته ۴- خودتنبیهی[۲۱۹] با سرزنش کردن یا نیشگون گرفتن خود و غیره ۵- ارزیابی دوباره[۲۲۰] با سعی در مرور یا تفسیر دوباره افکار. در حالی که ثابت شده که سرکوب افکار نقش مهمی در بسیاری از بیماریهای روانشناختی از جمله اختلال استرس پس از ضربه[۲۲۱]، اختلال اضطراب فراگیر، هراس اجتماعی[۲۲۲]، اختلال وسواس فکری – عملی و افسردگی ایفا میکند (پوردون، ۱۹۹۹) بررسیها حاکی از آنند که مبتلایان به اختلال وسواس فکری – عملی راهبردهای کنترل فکری که به طرز خاصی ناکارآمدند را به کار میبرند. برای مثال، امیر، کشمن[۲۲۳] و فوآ (۱۹۹۷) دریافتند که گروه مبتلا به OCD بیشتر از گروه کنترل از راهبردهای نگرانی، خودتنبیهی و ارزیابی دوباره استفاده میکردند. جالب آنکه نتایج آنها نشان داد که استفاده از راهبردهای خودتنبیهی و نگرانی پیشبینی کننده نشانههای وسواس فکری – عملی است.
مطالعاتی که به منظور ارزیابی ارتیاط میان کارایی روشهای سرکوب افکار و وسواس فکری – عملی صورت گرفتهاند نتایج متناقضی گزارش نمودهاند. در حالی که برخی از افزایش افکار وسواسی پس از سرکوب افکار خبر میدهند (سالکووسکیس و کمپبل، ۱۹۹۴؛ تریندر[۲۲۴] و سالکووسکیس، ۱۹۹۴)، دیگران یافته مشابهی گزارش نکردهاند (یانک و کالاماری، ۱۹۹۹). بررسیهای انجام گرفته در متون عمومی و مربوط به وسواس بر روی سرکوب افکار اغلب روشهای تحقیقی بسیار متفاوتی را به کار بردهاند که اعتبار بیرونی[۲۲۵] را شدیدا خدشهدار میکند (پوردون، ۱۹۹۸؛ سالکووسکیس، ۱۹۹۸). به عنوان مثال، در برخی از این پژوهشها از محرکهای هیجانی خنثی استفاده شده بود (مثلاً خرگوشهای سبز رنگ؛ کلارک، وینتون[۲۲۶] و تین[۲۲۷]، ۱۹۹۳) در حالی که به لحاظ نظری، سرکوب افکار در مبتلایان به وسواس تنها در برخی زمینههای خاص که فرد به خود مربوط و خود را برای آنها مسئول میداند، وجود دارد (مثلا صدمه زدن به کودک خود؛ سالکووسکیس، ۱۹۹۹). راچمن (۱۹۹۷) عنوان میکند که وسواسهایی که با پیامدهای فاجعهوار مرتبطند (مثلاً مسئولیت در برابر مرگ فرزند و غیره) بسیار سختتر درمان میشوند. سالکووسکیس و کمپبل (۱۹۹۴) برای بررسی سرکوب افکار، از افکار مزاحم مربوط به فرد[۲۲۸] استفاده نمودند. نتایج بررسی آنها نشان داد که وقتی به افراد آموزش داده میشد که افکار مزاحم مربوط به خود را کنترل کنند، این گونه افکار در آنها افزایش قابل ملاحظهای پیدا میکردند. سالکووسکیس (۱۹۹۸) در توصیف فرایند سرکوب افکار که به افزایش افکار مزاحم منتهی میشود عنوان کرد که هنگام تلاش برای سرکوب افکار، فرد در واقع باید به نظارت بر افکار خود ادامه دهد. فرایند نظارت بر افکار سبب میشود که افکار از ذهن فرد دور نشوند و بنابراین احتمال بروز دوباره آنها بیشتر شود.
با این وجود، علیرغم توانایی فرد برای سرکوب افکار وسواسگونه، آنچه که بیش از همه آسیبزاست آنست که سرکوب افکار موجب تقویت “اعتبار” آن افکار میشود (پوردون، ۱۹۹۹؛ پوردون و کلارک، ۲۰۰۰، ۲۰۰۱). اگر فکری آنقدر “خطرناک” است که باید آن را سرکوب کرد، این تعبیر و خنثیسازی که به دنبال دارد سبب تقویت چرخه وسواس فکری – عملی شده و فرد را بیش از پیش نسبت به بروز افکار مزاحم گوش به زنگ میکند (پوردون و کلارک، ۲۰۰۲). همچنین مبتلایان به OCD در مقایسه با افراد مضطرب و اشخاص سالم، بیشتر تمایل دارند که به دلیل برداشتهای فاجعهآمیز از خطاهای خود، افکارشان را سرکوب کنند (تالین، آبراموویتز، هاملین[۲۲۹]، فوا و سینودی[۲۳۰]، ۲۰۰۲)، و بالاخره آن که یافتههای متناقض در خصوص سرکوب افکار ممکن است در حقیقت حاکی از آن باشد که انواع مختلف وسواس با شدتهای متفاوت (مثلا بینش ضعیف) ممکن است مستلزم سطوح متفاوت سرکوب فکر بوده و در عمل نتایج متفاوتی نیز به دست دهند (گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی، ۲۰۰۱؛ پوردون و کلارک، ۲۰۰۲).
۴-۴-۱-۲ کمالگرایی
کمالگرایی سازهای چند بعدی است که به اشکال و شدتهای مختلف بروز یافته و به کرات در بسیاری از انواع مشکلات روانشناختی (در هر دو محور I و II)، مسائل ارتباطی، مشکلات انطباقی[۲۳۱]، و به درجات مختلف در جمعیت غیر بالینی دیده میشود (فلت[۲۳۲] و هویت[۲۳۳]، ۲۰۰۲؛ فراست[۲۳۴]، مارتن[۲۳۵]، لهارت[۲۳۶]، روزنبلات[۲۳۷]، ۱۹۹۰؛ هویت و فلت، ۱۹۹۱). در ۲۵ سال اخیر، ادبیات پژوهشی در خصوص کمالگرایی افزایش چشمگیری داشته، اما این مطالعات به لحاظ نظری، سببشناسی، تعریف، و ابزارها و روشهای به کار رفته تفاوتهای عمدهای با یکدیگر دارند (فلت و هویت، ۲۰۰۲). علیرغم این تفاوتها، مضمون اصلی آن است که کمالگرایی نشاندهنده تلاشی است در جهت اجتناب از چیزی ناخوشایند (انتقاد، مصیبت، عدم قطعیت، نداشتن کنترل) با این حال برخی دیگر از نظریهپردازان معتقدند کمالگرایی خود موجب عدم قطعیت شده و در فرد میل به کنترل و تسلط بر محیط را برمیانگیزند (فراست، نووارا[۲۳۸] و رم، ۲۰۰۲). در هر دو صورت، ویژگی اصلی کمالگرایی اجتناب از خطاها و نه نیل به اهداف است.
نظریهپردازان شناختی بر اهمیت کمالگرایی در فهم اختلال وسواس فکری – عملی تاکید دارند.
مکفال[۲۳۹] و والزرهایم[۲۴۰] (۱۹۷۹) به مفروضات یا باورهای بسیاری اشاره کردند که به ارزیابی تهدید منجر شده و اختلال وسواس را به وجود میآورند، ازجمله این باورها آن است که “فرد باید کاملا توانا باشد و همه جوانب ممکن را در نظر بگیرد” و نیز “خطا کردن و عدم توانایی در رسیدن به اهداف و ایدهآلهای کمالگرایانه، سزایش تنبیه و سرزنش است.” این دیدگاه با یافتههای ملینجر[۲۴۱] و دوویز[۲۴۲] (۱۹۹۲) و سالزمن[۲۴۳] (۱۹۷۹) همسو است که افراد مبتلا به اختلال وسواس، معتقدند که برای داشتن احساس خوب نسبت به خود باید کامل و بینقص باشند و خطاها و اشتباهات فاجعهبارند.
گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی (۱۹۹۷) در تعریف کمالگرایی عنوان کردند که کمالگرایی باوری است مبنی بر آن که برای هر مشکل، یک راهحل کامل و بینقص وجود دارد، عملکرد کامل (بدون خطا) نه تنها ممکن است بلکه ضروری است، و حتی اشتباهات جزئی نیز پیامدهای جدی به دنبال دارند. این تعریف بر میل به یافتن راه حل های بینقصی برای “هرگونه” مشکلی و نیز نگرانی مفرط درباره اشتباهات تمرکز دارد. در این تعریف، تردید درباره اعمال مورد تاکید قرار نگرفته زیرا چنین فرض میشود که تردید بیشتر با ناتوانی در تحمل عدم قطعیت مرتبط است. همچنین این تعریف، ابعاد اجتماعی کمالگرایی یا کمالگرایی دگرمحور، آن گونه که توسط هویت و فلت (۱۹۹۱) مفهومسازی شده را دربرنمیگیرد.
شواهد پژوهشی بسیاری از ارتباط میان کمالگرایی و اختلال وسواس فکری – عملی، هم در جمعیت غیر بالینی (رم، فریستون، دوگاس[۲۴۴]، لوتارت[۲۴۵] و لادوکور، ۱۹۹۵؛ فراست و همکاران، ۱۹۹۰؛ فراری[۲۴۶]، ۱۹۹۵؛ روم، فریستون، لادوکور، بوشارد، گالانت[۲۴۷]، تالبوت[۲۴۸] و والیر[۲۴۹]؛ ۲۰۰۰، کیریوس[۲۵۰] و جکسون[۲۵۱]، ۱۹۹۸) و بالینی (نورمان[۲۵۲]، دیویز، نیکولسون[۲۵۳]، مالا[۲۵۴]، ۱۹۹۸؛ آنتونی[۲۵۵]، پوردون، هوتا[۲۵۶] و سوینسون[۲۵۷]، ۱۹۹۸؛ گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی، ۲۰۰۱، ۲۰۰۵) حمایت میکند. با این وجود بررسیهای اندکی درباره نقش کمالگرایی در سببشناسی، حفظ و نگهداری و درمان اختلال وسواس فکری – عملی انجام شده است (فراست و دیبارتولو[۲۵۸]، ۲۰۰۲). در روند ساخت و اعتباریابی پرسشنامه عقاید وسواسی (OBQ)، گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی (۲۰۰۱) نمرات یک گروه از مبتلایان به وسواس را با یک گروه از مبتلایان به اضطراب و سه گروه کنترل مقایسه کردند. نتایج نشان داد که نمرات گروه مبتلا به وسواس در زیرمقیاس کمالگرایی پرسشنامه عقاید وسواسی از نمرات گروه کنترل، بالاتر بود اما با گروه مبتلا به اضطراب تفاوتی نداشت. همچنینی زیرمقیاس کمالگرایی با مقیاسهای اضطراب، افسردگی و وسواس فکری – عملی همبستگی متوسط تا قوی داشت که در مورد OCD، بیشترین همبستگی با زیرمقیاس کنترل ذهنی و کمترین آن با آلودگی به دست آمد. این گروه کاری نتایج مشابهی از اعتباریابی تکمیلی پرسشنامه عقاید وسواسی گزارش کرده است (۲۰۰۵).
در حالی که پژوهشهای انجام گرفته بر شناخت و وسواس فکری- عملی حاکی از آنند که کمالگرایی از سایر حوزههای شناخت متمایز است، شواهدی در دست است که نشان میدهد کمالگرایی و بقیه حوزههای باورها با یکدیگر مرتبطند. به عنوان مثال، رم و همکاران (۱۹۸۵) دریافتند که نگرانی درباره اشتباهات، تردید درباره اعمال و معیارهای شخصی با مسئولیتپذیری رابطه معناداری دارد. رگرسیون سلسله مراتبی نشان داد که مسئولیتپذیری نسبت به کمالگرایی تغییرپذیری نمرات OCD را بهتر پیشبینی میکند، با این حال پس از حذف اثر مسئولیتپذیری، هنوز بخش اعظمی از تغییرپذیری OCD به کمال گرایی مربوط میشد . بوشار، رم و لادوکور (۱۹۹۹) در یک پژوهش آزمایشی بر روی دو گروه از افراد با کمالگرایی بالا و کمالگرایی پایین، متغیر مسئولیتپذیری را مورد دستکاری قرار دادند. نتایج نشان داد که گروه با کمالگرایی بالا نسبت به گروه با کمالگرایی پایین مسئولیت بیشتری برای پیامدهای منفی ناشی از عملکرد خود احساس میکردند. به عقیده بوشار و همکاران (۱۹۹۹) کمالگرایی ممکن است افراد را برای مسئولیتپذیری مستعد کند و در مبتلایان به OCD نیز کمالگرایی میتواند به عنوان عاملی فرض شود که آنان را به مسئولیتپذیری افراطی سوق میدهد. با این وجود، فراست و همکاران (۲۰۰۲) معتقدند که باورهای مسئولیتپذیری افراطی ممکن است باعث شوند که مبتلایان به OCD برای کاهش دادن تهدید یا خطر آسیب، به کمالگرایی روی آورند. فراست و استکتی (۱۹۹۷) دریافتند که در مقایسه با مبتلایان به سایر اختلالات اضطرابی، مبتلایان به OCD نمره بالاتری در کمالگرایی کسب نکردند. با این حال، افراد دارای OCD در مقیاسهای “تردید درباره اعمال[۲۵۹]” نمرات بالاتری آوردند که نشان میدهد کمالگرایی در افراد مبتلا به OCD ممکن است بر ترس از ارتکاب خطا و اتخاذ تصمیمهای نادرست متمرکز شود. افراد مبتلا به OCD تمایل دارند که معیارهای بسیار بالا و انعطافناپذیری برای خود وضع کنند، تا حدی که این موضوع باعث میشود که آنها شدیداً بر بیکفایتی خود یا احتمال عدم توفیق در رسیدن به اهداف دستنیافتنی خود متمرکز شوند (سامرفلد[۲۶۰]، هوتا[۲۶۱] و سوینسون[۲۶۲]، ۱۹۹۸). به عنوان مثال، رم و همکاران (۲۰۰۰) دریافتند که کمالگرایان کارآمد[۲۶۳] (افرادی که معیارهای بالایی برای عملکردشان قائلند امّا دارای این توانایی هستند که هنگام ارتکاب خطا، انتظارات خود را پایین آورده و از خود انتقاد نکنند) بیشتر به دنبال راههایی برای حل مشکل هستند، در حالی که کمالگرایان ناکارآمد[۲۶۴] دربارهٔ کیفیت و نتیجه عملکردشان نگران میشوند. همچنین در بررسی رم و همکاران (۲۰۰۰) کمالگرایان ناکارآمد نمرات بالاتری در نشانههای وسواس فکری – عملی کسب کردند.
و بالاخره اینکه گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی (۲۰۰۱) در فرایند اعتباریابی پرسشنامه عقاید وسواسی نشان داد که ارتباطی قوی میان کمالگرایی و هر یک از پنج حوزه دیگر باورهای وسواسگونه وجود دارد که بالاترین ضریب همبستگی با ناتوانی در تحمّل عدم قطعیّت به دست آمد. این یافته از این جهت قابل تبیین است که کمالگرایی به عنوان مفهومی دربرگیرندهٔ تردید نسبت به کیفیت اعمال تعریف شده است (فراست و همکاران، ۱۹۹۰). این یافته در بررسی تکمیلی این گروه کاری (۲۰۰۵) نیز تکرار شده است.
۵-۴-۱-۲ ارزیابی بیش از حد تهدید
گروه کاری شناخت های وسواس فکری – عملی (۱۹۹۷) ارزیابی بیش از حد تهدید را اینگونه تعریف نموده است: “اغراق در احتمال رخ دادن آسیب جدّی.” (صفحه ۶۷۸). ارزیابی بیش از حد تهدید به عنوان یکی از متغیرهای اصلی در اختلال وسواس فکری – عملی شناخته میشود و در بیشتر اختلالات اضطرابی نیز نقش عمدهای ایفا میکند (بک و کلارک، ۱۹۹۷). الگوهای شناختی اختلالات اضطرابی، از جمله OCD، نقاط مشترک بساری با یکدیگر دارند که از جمله آنها، ارزیابی بیش از حد تهدید است (کلارک، ۱۹۹۷؛ استکتی، فراست،رم و ویلهلم[۲۶۵]، ۱۹۹۸): الف) هنگامی که افراد برخی محرّکها را خطرناکتر از آنچه هستند تفسیر یا پردازش کنند، دچار اضطراب میگردند. ب) آنها برای کاستن از اضطراب یا پیشگیری از رخ دادن حوادث نامطلوب از راهبرهای شناختی و رفتاری ناکارآمد استفاده میکنند. ج) این راهبردهای ناکارآمد از اعتبارزدایی[۲۶۶] از برداشتهای غیرواقعبینانه جلوگیری کرده و در نتیجه موجب تشدید اضطراب میگردند. د) چنانچه فرد نشانههای اضطراب را خطرناک بداند، برای کاهش دادن اضطراب یا اجتناب از آن تلاش خواهد کرد.
برای درک بهتر نقش ارزیابی بیش از حد تهدید در وسواس سالکووسکیس، فورستر و ریچاردز[۲۶۷] و موریسون[۲۶۸] (۱۹۹۸) فرمول پیشنهادی بک، امری[۲۶۹] و گرین برگ[۲۷۰] (۱۹۸۵) را به کار بردند.
ارزیابی بیش از حد تهدید = | ارزیابی احتمال روی دادن تهدید × ارزیابی بهای شدت خطر |
ارزیابی توانایی مقابله + ارزیابی “عوامل نجات“ |
در این الگو، ارزیابی احتمال خطر با معنای ویژهای که فرد برای آن لحاظ کرده در تعامل است. به عنوان مثال، شخص ممکن است بداند افکار مزاحم درباره خشونت بدان معنا نیست که وی کنترل خود را از دست داده و به عزیزانش حمله میکند. با این حال در صورت انجام این کار، ارزیابی او از این موضوع چنان بد و فجیع است که منجر به اضطرابی بسیار شدید در وی خواهد شد. بنابراین، این دو عامل به عنوان مضروب در یکدیگر در نظر گرفته میشوند. ترکیب خطر و بهای خطر توسط دو عامل تعدیل میشوند: یکی آنکه فرد در صورت بروز خطر تا چه اندازه خود را برای مقابله با آن توانمند میبیند؛ و دیگری آنکه شخص به جز مقابله فردی، عوامل خارجی کمککننده را تا چه حد دخیل میپندارد. آنچه در این الگو برجسته است، “ارزیابی"های فرد از عوامل دخیل است. بنابراین تعجبی ندارد که تلاش برای اطمینانبخشی به فرد مبتلا به OCD با بهره گرفتن از دلایل منطقی، اغلب بیهوده است ("میدانم که احتمالاً رخ نخواهد داد، امّا اگر …)
راچمن (۱۹۹۷، ۲۰۰۲) بر اهمیت ارزیابی فرد از تهدید در پدیدآیی و حفظ نشانههای OCD تاکید میکند. ارزیابی افراطی از تهدید، گسترهٔ محرکها و خطر فرضی آنها را نزد فرد افزایش میدهد، به طوری که محرّکهای سابقاً خنثی اهمیتی در خور توجه مییابند و به تهدید بالقوه تبدیل میشوند. در نتیجه، تعداد بیشتری از محرّکهای خارجی میتوانند افکار مزاحم را در فرد بیدار کنند. همچنین این فرض که احساس اضطراب نشاندهنده حضور خطر است نیز ارزیابی افراطی از تهدید را افزایش میدهد (آرنتز[۲۷۱]، راونر[۲۷۲]، و ون دن هوت[۲۷۳]، ۱۹۹۴، ۱۹۹۵). اجتناب یا خنثیسازی نیز از اعتبارزدایی دریافتهای مرتبط با خطر جلوگیری کرده و به تفسیرهای افراطیتر از محرکها دامن میزند که این، خود سبب عود OCD و اعمال اجباری مرتبط با آن میگردد.
همچنین راچمن اهمیت محرّکهای درونی مرتبط با تهدید را نیز مورد تأکید قرار میدهد، از جمله دیدگاهی که فرد از خودش به عنوان منبع خطر دارد. معنای منحصر به فرد اعطا شده به برخی افکار از باورهای کلیتر و سوگیریهای شناختی شخص نسبت به خود و جهان اطرافش تأثیر میپذیرد (بک و همکاران، ۱۹۸۵؛ راچمن، ۱۹۹۸). بنابراین تعجبی ندارد که افراد مبتلا به وسواس فکری – عملی تنها در مورد مسائل مربوط به خودشان ارزیابی بیش افراطی از خطر نشان می دهند (فراست و شِر، ۱۹۸۹). لوپاتکا و راچمن (۱۹۹۵) دریافتند که وقتی احساس مسئولیتپذیری در افراد مبتلا به وسواسهای وارسی و شستشو افزایش پیدا میکرد، آنها احتمال رخ دان فاجعه و مصیبت را بیشتر تصور میکردند. و بالعکس، وقتی آنها مسئولیت شخصی کمتری احساس میکردند، ارزیابی آنها از احتمال روی دادن پیامدهای فاجعهآمیز نیز کاهش مییافت.
ارزیابی افراطی از تهدید، به لحاظ نظری و آماری با برخی حوزههای شناختی مرتبط است که از جمله آنها میتوان از ناتوانی در تحمل عدم قطعیت (گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی، ۲۰۰۱) کمالگرایی و به خصوص تردید درباره اعمال (فراست و همکاران، ۱۹۹۰)، اهمیت کنترل افکار و باورهای مرتبط با ادغام فکر و عمل (راچمن، ۱۹۹۳) نام برد.
مطالعات بسیاری بر رابطه میان ارزیابی بیش از حد تهدید و نشانههای OCD صحّه گذاشتهاند (گروه کاری شناختهای وسواس فکری – عملی، ۱۹۹۷؛ استکتی و همکاران، ۱۹۹۸). وودز[۲۷۴]، فراست و استکتی (۱۹۹۸) نشان دادند که باورهای مرتبط با تردید (در مقیاس OBQ) و خطرپذیری روزمرّه[۲۷۵] بهطور معناداری با نشانههای وسواس مرتبط هستند. امّا با ارزیابی احتمال وقوع رخدادهای منفی در آینده همبسته نیستند. همچنین ارزیابی احتمال رخدادهای منفی با باورهای کلی دربارهٔ خطر ارتباط نداشت. با این حال ارزیابی احتمال رویداد خطر در شرکت کنندگان که برای درستی مفروضات خود دلیل و منطق ارائه کرده بودند بالاتر از آنهایی بود که دلایل مبنی بر رخ ندادن خطر فرضی آورده بودند.